ماه شوم_قسمت بیست و هفت

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

ولی دستانم سوخت،دستان بزگی مرا در آغوش گرفت،پدر

 

بود.با ناراحتی گفتم:چرا این کار را کرد؟من که کاری نکردم فقط برایش تعریف کردم

همین!گفت:اشکال ندارد عزیزم!اصلا به یاد نمی آوردم تا الان!چرا باید همچین اتفاقی

میفتاد؟چرا سیاوش همچین کاری با من کرد؟علاقم را از من گرفت،چشمانم را محکم بر روی

هم فشار دادم،این چیزی نبود که من بتوانم فراموش کنم!پس چرا امروز و الان به یادش

افتادم،به یاد همچین چیزی!موبایلم را نگاه کردم 9 دقیقه گذشته بود بهتر بود الان

بروم تا بهانه دست او ندهم!در اتاق را باز کردم و به آرامی بستم،قدم های مورچه ای

بر میداشتم که صدایی به وجود نیاید،آرام پله ها را پایین رفتم،در خانه را باز کردم

و خودم را به بیرون پرت کردم،بادی خنک تمام صورتم را در بر گرفت،خود به خود متنی

بر روی زبانم آمد:میگویند تاریکی شروعی برای درخشیدن است،مانند آن ستارگان که بی

تاریکی نیستند،میگویند عشق را باید در تاریکی یافت،مانند ژولیت که رمئویش در قوم

مرگ بود،میگوند دوست را باید در تاریکی یافت،مانند آن مورچه که دوست را در بیابان

یافت،میگویند هرچیز خوبی در تاریکیست،پس بدی کجا هست؟شاید خودش را میان این همه

نور گم کرده است.ویلا را به آرامی دور زدم،نیکولاس به دیوار پشتی خانه تکیه داده

بود و چشم هایش را بسته بود،کمی نزدیک تر رفتم تا صداش کنم،ولی دیگر آنجا نبود!این

چه بازی بود که راه انداخته بود؟می خواست آذارم بدهد؟می خواست دیوانه ام کند؟خدای

من،من به اندازه کای به خاطر این اتفاقات دیوانه شده بودم،کسی محکم مرا در بغل خود

گرفت و فشار داد،خواستم چیزی بگویم که سریع تر از من دهانم را گرفت،مطمئنا نیکولاس

بود،ولی بوی آشنایی که داشت من را از این ماجرا دور میکرد،آرتین با صدایی که همش

مسخره ام میکرد گفت:فکر کردی میزارم به همین راحتی زندگی کنی؟مادر کشتی من هیچ وقت

همچین چیزی رو نمیبخشم!فکر میزارم به همین راحتی به خانواده ی جهنمیت به پیوندی؟هه

اول آنقدر عذابت میدهم بعد هم میکشمت!مطمئن باش!دندان هایم از ترس به هم می خورد

برای کسی که وقتی بچه بودم حاضر بودم جونش را برایم بدهد الان می خواست خودش جانم را

بگیرد!؟مگر من چه کار کرده بودم که تقاص تمام کارهایم این بود؟صدایی دیگر به جمع

ما پیوست!صدای نیکولاس که کلا من را داغون میکرد،امروز برای نجات من آمده بوود!تا

حالا هیچ وقت انقدر خوش حال نشده بودم،گفت:به دوست قدیمی از این ورا!خیلی وقت بود

به ما سر نمیزدی؟؟صدای آرتین به آرامی گفت:قصد آمدنم نداشتم ولی دیگر...!چه میشود

کرد؟باید به خواهر کوچولویم سر میزدم!صدای خنده ی نیکولس بلند شد و گفت:خواهر

کوچولو...!تا آنجا که میدانم تو که خواهری نداشتی؟اشتباه آمدی اینجا چیزی نمی

توانی پیدا کنی!موهایم را کشید  جیغ آرامی

از دهان بیرون آمد و..........

ادامه دارد.......


نظرات شما عزیزان:

Vampire girl
ساعت18:09---28 آذر 1393
پس قسمت بعد كوووووو؟؟؟ من ميخوامممم
پاسخ: اگه بشه همین امشب میزارمش :)


ghazal
ساعت21:36---25 آذر 1393


دلم تنگ است...
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی ست
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست ...


Vampire girl
ساعت13:34---19 آذر 1393
خخخخ اين آرتين و نيكولاس مثل ونسس پياز و شرور هستن هر سه تارو بايد گرفت تا سر حد مرگ كتك زد -_-
پاسخ: موافقم بسیـــــار !!! ممنون که گفتی :)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده درشنبه 15 آذر 1393ساعت 17:25توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna